پادشاه و استادِ بزرگ

روزی پادشاهی استادِ بزرگ را نزد خویش فراخواند و به او گفت:

ای حکیم دانا!‌ به من چیزی بیاموز که در غمگینی مراخوشحال کرده و دوران خوشی مرا غمگین کند.

استادِ بزرگ به وی گفت:

ای پادشاه کبیر! هرگاه در چنگال غم و اندوه گرفتار شدی، به‌خاطر بیاور که غمِ دنیا می‌گذرد؛ آن‌گاه شاد خواهی شد. و هرگاه در روزگار بر وفق مراد بود به‌خاطر بیاور که این خوشی پایدار نیست و آنگاه اندوهگین خواهی شد.

پادشاه از وی تشکر کرد و استادِ بزرگ رفت. پادشاه از این که به جواب سؤال خود رسیده بود خوشحال شد. ناگهان حرف استاد را به‌خاطر آورد و ناراحت شد. سپس دوباره خوشحال شد، دوباره ناراحت شد، در حلقهٔ بینهایت افتاد، مغزش ترکید و مُرد. و بدین‌ترتیب مردم خوشحال شدند. سپس یاد حرف استاد افتادند و ناراحت شدند، سپس دوباره خوشحال شدند، بعد در حلقهٔ بینهایت افتادند، مغزشان ترکید و همگی مُردند.

در این میان استادِ بزرگ که از معبد خود در کوه‌های اطرف، شهر را زیر نظر داشت با خود گفت: «قاعدتاً‌ نباید این‌طوری می‌شد.»

Comments

comments powered by Disqus